باورم نیست که چشمى نگرانم مانده است
ردّ پایى زمن و همسفرانم مانده است
مشکى از چشمه زمزم برسانید به من
چارده قرن عطش روى لبانم مانده است
باز آمد خبر از همسفر آتش و دود
لاى هر صخره بگردید نشانم مانده است
از شب جاده بپرسید زمن یادم نیست
کى دگر حنجره اى تا که بخوانم مانده است
شوق آرش شدنم نیست دگر اى مردم
روى دستم فقط آن تیر و کمانم مانده است
غزل سرخ دل سوخته ما اى دوست
یادگارى است که از همسفرانم مانده است
نوشته شده توسط :
نظرات دیگران
[ نظر]
فکر نکن که هستی ...
بدون که هستی........
نوشته شده توسط :
نظرات دیگران
[ نظر]

چی می شه گفت.....
جی داریم که تقدیم کنیم!!؟!؟...
کوله باری از گناه..
خدا کنه ما رو ببخشین

نوشته شده توسط :
نظرات دیگران
[ نظر]

از بس که شنیدیم تب سوختنت را
از باد گرفتیم سراغ بدنت را
یعقوب به یعقوب در اغوش کشیدیم
اندوه شفا بخش تو پیراهنت را
این خاک ترک خورده که خو کرده به پاییز
یک بار گلستان شده گلهای تنت را
دردا که کلاغان به تماشا بنشینند
پروانه من !در شط خون پر زدنت را
یک رود ستاره ست که جاری شده بر خاک
وا کرده کسی گوشه سرخ کفنت را(این باد چرا بوی پر سوخته می داد (
وقتی خبر اورد کبوتر شدنت را

نوشته شده توسط :
نظرات دیگران
[ نظر]